????برای شنیدن نوشته، اینجا را کلیک کنید.????
شاهنامهخوانی از زبان فردوسی خردمند - شمارهی ۴۶
شبِ اورمزد آمد و ماه دی
چاپ شده در رومه ستاره صبح در تاریخ ۳۰ آذر ۹۸
نویسنده: علیرضا قراباغی
گوینده: زهرا آقانصیری
موسیقی: فیل رِی
فرارسیدن شبِ اورمزد و ماه دی، اشارهی زیبای فردوسی خردمند به شبی است که فردای آن اول دی خواهد بود. زیرا نام نخستین روز همهی ماهها، اورمزد یا هرمز است. همچنان که آغاز سال نو یعنی اورمزد فروردین را فردوسی گاه «هرمز فرودین» یا «هرمز فوردین» نامیده است، شب یلدا را هم با نام شب «اورمزد دی» مشخص کرده است. فردوسی بزرگ این ظرافت زیبا را هم به کار برده که این مصراع را در داستان درگذشت هرمز اول ساسانی قرار داده است تا معنای دوگانهای از آن بهدست دهد زیرا آمدن شب اورمزد، به درگذشت هرمز هم اشاره دارد. ولی زیباتر و پر مفهوم تر از آن، دنبالهی مصراع است.
شبِ اورمزد آمد و ماه دی
ز گفتن بیاسای و بردار می.
چه چیزی در فرهنگ ایرانی نهفته است که در چیرگی کامل سیاهی، در درازترین شب سال، شادمان است؟ این روحیه از چیزی جز امید و اطمینان به آیندهی درخشان بر نمیخیزد. ایرانی در سخت ترین شرایط، امیدوار است و دل خود را شاد نگه میدارد زیرا میداند که به گفتهی سیندخت، «این شب آبستن است» و از آغاز دی، خورشید ایران دوباره به دنیا میآید و نور، هر روز بیشتر نیرو خواهد گرفت. فردوسی بزرگ همواره این امید به پاکی و رستگاری را در فرهنگ ایران میدمد و گرچه از بخت، ستاره، اختر، بُوِش و مانند آن بسیار یاد میکند ولی در پس این واژه ها، «خرد» را می نشاند. اگر جایی از بیچارگی و بداختری سخن میگوید، دلیلی خردمندانه و علمی برای آن میآورد. گاه نشان میدهد که رویدادی چون فرارسیدن شب یلدا ناگزیر است و تنها باید بردبار و امیدوار بود. همچنان که از زبان فرانک به فریدون جوان میآموزد که برای راندن ضحّاک بیگانه و اشغالگر، باید چشمبهراه زمانی باشد که نیروی دشمن سست گردد.
گاه نشان میدهد که پیروزی در کوتاه مدت به دست نمیآید و شکست شرافتمندانه میتواند پیروزی آینده را به ارمغان آورد. همچنان که قباد پیر، در حملهی تورانیان، با آن که میداند در نبرد با بارمان کشته خواهد شد، ولی برای دفاع از شرافت خود و سربلندی نام ایران در برابر دشمن، به کام مرگ میرود و جانفشانی میکند. نوذر در آن هنگام بهجای حضور در قلب سپاه، در سراپردهی خود نشسته و گریان است. ولی با مرگ قباد، شاه نوذر به میدان میآید و با افراسیاب چنان میجنگد که فردوسی با گفتنِ «شهان را چنین کی بُوَد کارزار»، این نبرد را میستاید.
گاه نیز دانای توس نشان میدهد که برانگیختن دشمن قوی پنجه خردمندانه نیست و نباید به قول ناصر خسرو به دست خود، اختر خویش را بد کرد و از فلک، چشم نیک اختری داشت. در همان داستان هرمز ساسانی، از زبان او این اندرز را میگوید:
هر آن کس که با آبِ دریا نبرد
بجوید، نباشد خردمند مرد.
آب دریا نشانهی بیکرانگی، و پرشماریِ نیروهای دشمن است. همچنان که در نبرد پشنگ نیز با سنجش نیروهای نوذر و افراسیاب، شکست ناگزیر ایرانیان را با این بیت به خواننده یادآور میشود:
نبُد شاه را روزگارِ نبرد؛
به بیچارگی، جنگ بایست کرد.
اَبا لشکرِ نوذر، افراسیاب
چو دریایِ جوشان بُد و جویِ آب.
سپاهیان توران به اندازهای زیاد بودند که همواره شماری از آنان استراحت میکردند و افراسیاب با جابجا کردن نیروها و به میدان آوردن دستههای تازه نفس، جنگ را پیوسته ادامه میداد تا جایی که ایرانیان حتی فرصت برداشتن کشتگان خود از روی زمین و دفن کردن آنان را هم نداشتند:
از ایرانْسپه بیشتر خسته شد؛
وز آن روی، پیکار پیوسته شد.
به بیچارگی، روی برگاشتند؛
به هامون بر، افگنده بگذاشتند.
دلِ نوذر از غم پر از درد بود؛
که تاجش، از اختر، پر از گَرد بود.
***فردوسی بزرگ گرچه در این موارد از اختر سخن میگوید، ولی دلیل منطقی شکست ایرانیان را نشان میدهد. پیش از آنکه پشنگ به فکر دستاندازی به ایران بیفتد، این بیدادگری نوذر بود که شورش مردم را در پی داشت و بحران داخلی زمینهساز هجوم بیگانگان شد. تا آنجا که حتی با فروکش کردن بحران هم نوذر نتوانست نیروی لازم را برای رویارویی با دشمن بسیج کند.
????برای شنیدن نوشته، اینجا را کلیک کنید.????
همی خوانَد آن کس که دارد خرَد - شمارهی ۲۲
یلدا در شاهنامه
چاپ شده در رومه اعتماد در تاریخ ۳۰ آذر ۹۸
نویسنده: علیرضا قراباغی
گوینده: عدنان حسین نژاد
موسیقی: ضربان خسته تکرار، از بهداد بابایی و نوید افقه
اردشیر بابکان پایهگذار شاهنشاهی ساسانی بود که پس از اشکانیان، چهار سده بر ایران حکومت کردند. پس از او پسرش شاپور و سپس فرزند او هرمز بر تخت نشست. هرمز اول یا آنچنانکه در شاهنامه نامیده میشود اورمزد شاپور، پادشاهی دادگر و همچون پدر پایبند به تسامح بود تا جایی که در زمان او نیز مزداپرستان، مسیحیان، یهودیان و بوداییان در کنار هم زندگی میکردند و هم مانی و هم موبدان زرتشتی میتوانستند اندیشههای خود را آزادانه و به گستردگی در میان مردم تبلیغ کنند. ولی دوران حکومت او یک سال بیشتر به درازا نکشید و در هنگام مرگ، سفارشهایی به برادر بزرگتر و جانشین خود بهرام میکند که فردوسی بزرگ آنها را به شکلی بسیار دلنشین و آموزنده در شاهنامه آورده است. گرچه در شاهنامه، بهرام نه برادر هرمز، بلکه پسر او بهشمار آمده است. در پایان این وصیتنامه، خردمند توس مینویسد:
شبِ اورمزد آمد و ماهِ دی؛
ز گفتن بیاسای و بردار می.
در این ایهام زیبا، شب اورمزد هم به معنای پایان زندگی هرمز است، و هم نخستین روز ماه را میرساند زیرا میدانیم که ایرانیان سی نام برای هر یک از روزهای ماه داشتند و روز نخست هر یک از دوازده ماه را به نام آفرینندهی جهان، هرمز یا اورمزد مینامیدند. برای نمونه «هرمز فرودین» همان نخستین روز سال است. پس شب اورمزد در ماه دی، اشاره به شب یلدا یا شب چلّه است. البته در این برداشت، باید شب اورمزد را به معنای شبی بگیریم که فردایش اورمزد خواهد بود، همچنان که منظور از شب جمعه، شبی است که فردایش آدینه خواهد بود. دقت و ظرافت فردوسی آنچنان بالاست که به خواننده گوشزد میکند آنچه جشن گرفته میشود، درازترین شب سال نیست، بلکه فرا رسیدن خورشید روز پس از آن است و شب اورمزد، یعنی پیروزی نور بر تاریکی است که شادباش دارد و پس از شب یلدا، هر روز چیرگی بیشتر مییابد و بساط شب را کوتاهتر میکند. نکتهی ظریف دیگر آن است که فردوسی برگزاری جشن های ملی و مراسم باستانی ایران زمین را برتر از درگذشت آن و این میداند و دربارهی مرگ هرمز، به این بسنده میکند که بگوید شیوهی همیشگی روزگار، همین آمدن و رفتن است.
چنین بود، تا بود، گردان سپهر:
گهی پر ز درد و گهی پر ز مهر.
دانای توس با آن ایهام زیبا میگوید گرچه شب زندگی هرمز فرا رسید، ولی آسایش و شادمانی را نباید کنار گذاشت. او حتی با آوردن «ز گفتن بیاسای»، به خود تعطیلی میدهد و کار سرودن شاهنامه را در شب یلدا کنار میگذارد تا در جشن و شادمانی شرکت کند. باز هم از این ظریف تر، شاید حتی به بهرام خرده میگیرد که چرا برای عزای هرمز، کارهای کشور را رها کرده است تا تخت شاهی بیکار بماند و گذشت روزها بر آن گرد نشانَد:
چهل روز، بُد سوگوار و نِژَند؛
پر از گَرد و بیکار تختِ بلند.
نکتهی دیگر آن است که فردوسی خردمند در شاهنامه، گاهشمار یزدگردی را پایهی گفتن روزها قرار نداده است و از گاهشمار اعتدالی بهره برده است. در زمان ساسانیان رسم بر این بود که آغاز به تخت نشستن هر شاه را سال نخست به شمار میآوردند، هر سال را ۳۶۵ روز در نظر میگرفتند و از آنجا که هر سال نزدیک به پنج ساعت و نیم بیشتر است، هر ۱۲۰ سال یک ماه بر سال میافزودند. از آنجا که یزدگرد آخرین شاه ساسانی بود، بخشی از ایرانیان بهویژه زرتشتیان شاید به امید بازگشت دوبارهی حاکمیت ملی، همان گاهشمار یزدگردی را پایهی تاریخ خود گذاشتند و کمکم میان روزهای سال با روزهای واقعی فصلها فاصله افتاد. تا جایی که میان نوروز واقعی با نوروز یزدگردی، در زمان جلالالدوله ملکشاه سلجوقی هجده روز فاصله افتاده بود. از آن پس با همکاری ریاضیدانان ایرانی از جمله خازنی و حکیم عمر خیام، گاهشمار جلالی پایهی کار قرار گرفت که با گاهشمار اعتدالی هماهنگ بود. ولی این به معنای آن نیست که ایرانیان پیش از آن با گاهشمار اعتدالی ناآشنا بودند. در بندهشن میخوانیم: «هنگامی که خورشید از نخستین خردهی بره فراز رفت، روز و شب برابر بودند، که هنگام بهار است. سپس چون به نخستین خردهی خرچنگ رسید، روزها بلندترین و آغاز تابستان است. چون به خردهی ترازو رسید، روز و شب برابر و آغاز پاییز است. چون به خردهی بز رسید، شبها بلندترین و آغاز زمستان است». پس ایرانیان از دیرباز آغاز فصل ها را با صورتهای فلکی بره یا حمل، خرچنگ یا سرطان، ترازو یا میزان، و بز یا جَدی میشناختند. فردوسی نیز زمانی که از شب اورمزد دی سخن میگوید، درست به شب یلدا اشاره دارد.
چه نیکو خواهد بود اگر به پاس این خردمندیهای حکیم توس، در شب یلدا بخشی از اندرزهایی را که فردوسی از زبان هرمز ساسانی در بیش از پنجاه بیت نوشته و در نزدیک به یک سوم آنها واژههای خرد، مغز و دانش را بهکار برده است، بخوانیم:
چو روزِ تو آید، جهاندار باش؛
خردمند باش و بیآزار باش.
نگر تا نپیچی سر از دادخواه!
نبخشی ستمگارگان را گناه!
دلِ زیرْدستان شکارِ تو باد!
خداوندِ پیروز یارِ تو باد!
سخنْچین و بیدانش و چارهگر
نباید که یابند پیشت گذر.
همه بردباری کن و راستی؛
جدا کن ز دل کژّی و کاستی.
سپهبَد کجا گشت پیمانْشکن،
بخندد بر او نامدار انجمن.
خرد گیر؛ کآرایشِ جانِ توست؛
نگهدارِ گفتار و پیمانِ توست؛
هر آن کس که با آبِ دریا نبرد
بجوید، نباشد خردمند مرد.
گرت رای با آزمایش بُوَد،
همه روزت اندر فزایش بُوَد.
????برای شنیدن نوشته، اینجا را کلیک کنید.????
شاهنامهخوانی از زبان فردوسی خردمند - شمارهی ۴۲
دو وصیت نامه
چاپ شده در رومهی ستاره صبح در تاریخ ۱۶ آذر ۹۸
نویسنده: علیرضا قراباغی
گوینده: پونه ولیزاده
موسیقی: گاهی که باران میبارد، اثر سکرت گاردن
سام و منوچهر، کمابیش همزمان در شاهنامه پدیدار میشوند و همزمان نیز از صحنه بیرون میروند. پس از پیروزی منوچهر بر سلم و تور و آغاز شاهی او، فردوسی خواننده را با سامِ جهان پهلوان آشنا میکند. زمانی که منوچهر درمیگذرد، دوران سام نیز پایان مییابد. گرچه یک بار نقش او را در پند دادن به شاه نوذر میبینیم ولی همزمان با حملهی افراسیاب به ایران، سام نیز از جهان میرود. برای همین، در آخرین دیدار از زابل، او زال و رستم را برای همیشه پدرود میکند زیرا مرگ خود را نزدیک میداند و میگوید:
که من، در دل، ایدون گُمانم همی
که آمد به تنگی زمانم همی.
از همین روی، وصیتهای خود را میکند و به سوی اپاختر یا شمال میرود. پنج بیت پس از آن، میخوانیم که:
منوچهر را سال شد بر دو شَست؛
ز گیتی همی بارِ رفتن ببست.
او نیز فرزند خود را فرا میخواند و وصیت میکند.
از فردوسی بزرگ آنقدر ریزهکاری و ظرافت دیدهایم که میتوان گفت بیگمان آوردن این دو وصیت در کنار هم، پیامی دارد. شاید دانای توس، قصد داشته چارچوب وظیفه و خویشکاری هر یک از دو گروه پهلوانان-سپاهیان، و شاهان-تمداران را نشان دهد. پندها و سفارشهایی که فردوسی از زبان سام و منوچهر به فرزندانشان میگوید در بخشی مشترک، و در بخشهایی متفاوت است. سام در نخستین کلام، از داد میگوید:
چنین گفت مر زال را که: ای پسر!
نگر تا نباشی جز از دادگر!
سپس در مصراع «به فرمانِ شاهان دل آراسته»، اشاره به فرمانبری یعنی عدم دخالت در ت دارد و در دنبالهی آن با آوردن «خرد را گزین کرده بر خواسته»، بر خرد و ازخودگذشتگی تکیه دارد. سپس به نیکوکاری، و اخلاق دینمدار سفارش میکند:
همه ساله بسته دو دست از بدی؛
همه روز، جُسته رهِ ایزدی.
بستن دست از بدی، یعنی با زیادهخواهیهای خود جنگیدن، به این نیاز دارد که هر روز، رهجوی راه ایزدی باشیم، یا نگذاریم وجدان غبار بگیرد، بویژه آوردن «دو دست»، یعنی کوچکترین بدی هم انجام نگیرد. سپس از ناپایداری جهان میگوید و این که دل و زبان انسان باید یکسان باشد:
چنان دان که بر کس نمانَد جهان؛
یکی بایدت آشکار و نهان.
ولی اندرزهای منوچهر تنها در بخش ناپایداری جهان با سفارشهای سام کمابیش همانند است. او به نوذر میگوید:
که: این تخت شاهی فسون است و باد؛
بر او، جاودان، دل نباید نهاد.
او پیش از هرچیز، از رزم و مبارزه با دشمنان همراه با بزم و شادکامی میگوید. بهجای دادگری، روی برجا گذاشتن نام نیک تکیه میکند. دین را نه به شکل وجدان فردی، بلکه در قالب ایدئولوژیک پیش میکشد و گرویدن به پیامبری را توصیه میکند که بهزودی ظهور خواهد کرد:
کنون نو شود در جهان داوری،
چو موبد بیاید به پیغمبری.
پدید آید آنگه به خاورْزمین؛
نگر تا نَیازی برِ او، به کین.
بدو بِگْرو؛ آن دینِ یزدان بُوَد؛
نگه کن ز سر تا چه پیمان بُوَد!
منوچهر برخلاف راه راست و یکی بودن ظاهر و باطن سام، پیچیدگی ت و لزوم رفتاری را که ساده و آشکار نباشد، با گفتن «گهی گرگ باید بُدن، گاه میش» گوشزد میکند.
یکی از نمایان ترین اختلافها میان نقش نیروی نظامی و ی در این گفتهی منوچهر نهفته است:
جهان ویژه کردم ز پَتْیارهها؛
بسی شهر کردم، بسی بارهها.
یعنی این که با چه کسانی باید برخورد کرد، در کجا و چگونه باید باره یا پایگاه نظامی برپا کرد و به تقویت تجهیزات نظامی پرداخت، و بویژه برپا کردن شهرها، سازندگی و انجام اقدامات اقتصادی، از دید فردوسی نه کار نظامیان که در چارچوب نقش تمداران میگنجد. خردمند توس همچنان که از زبان سام، لزوم فرمانبری نیروی نظامی از نیروی ی را مطرح میکند، از زبان منوچهر نیز حملهی خارجی را با گفتن «ز توران شود کارها بر تو تنگ» پیشبینی میکند و ضرورت بهرهگیری از پهلوانان و سپاهیان در جنگ با دشمن را یادآور میشود:
بجوی، ای پسر! چون رسد داوری،
ز سام و ز زال آنگهی یاوری.
سپس از رستم نام میبرد و میگوید اوست که توران را سر جایش خواهد نشاند و انتقام تو را خواهد گرفت. امید به رستم آخرین سخن منوچهر است.
شد آن نامور، پرهنر شهریار؛
به گیتی، سخن مانْد از او یادگار.
????برای شنیدن نوشته، اینجا را کلیک کنید.????
همی خوانَد آن کس که دارد خرَد - شمارهی ۲۱
رمز و راز زادن رستم
چاپ شده در رومهی اعتماد در تاریخ ۲۰ آذر ۹۸
نویسنده: علیرضا قراباغی
گوینده: یاشار فکری
موسیقی: فریدون شهبازیان
میتوان گفت برآیند داستان گیرا، شورانگیز، و پر پیچ و تاب دلدادگی زال و رودابه، به دنیا آمدن رستم است. زیرا پس از جشن با شکوه عروسی، مهراب خود به کابل باز میگردد ولی مصراع «پس آنگاه سیندخت آنجا بماند» نشان میدهد که میگذارد تا مادر عروس، در زابل بماند و از رودابه نگهداری کند. گویی همه چشم بهراه زادن فرزندی هستند که قرار است نشانهی روح ملی ایران باشد وگرنه دلیلی نداشت شهبانوی کابل، همسر خود را تنها بگذارد و در زابل بماند. فردوسی بزرگ پس از سرانجام گرفتن پیوند شویی، با مصراع «بسی برنیامد بر این روزگار» بیدرنگ به بارداری رودابه میپردازد و مراقبت پیوستهی سیندخت را نشان میدهد. اوست که نگران تندرستی رودابه است، همواره جویای حال اوست و زمانی که رودابه از هوش میرود، با فریاد و شیون زال را آگاه میکند. به دنیا آوردن رستم به شیوهی شکافتن پهلوی رودابه آنچنان گیرا و شگفت است که شاهنامهپژوهان بیشتر به تشریح آن پرداختهاند و از نکتههای ظریف دیگری که دانای توس در گفتههای خود به رمز و راز نهفته است، بازماندهاند. پارهای از این نکتهها چنین است:
۱- رستم، آفتاب سپیده دم ایران، نماد ملیت و فرهنگ ایرانی، نشانهی امید ایرانیان به پیروزی و بهروزی، خود حاصل پذیرش اختلافها و ارجگذاری تفاوتهاست. پدرش در شکل ظاهر و چگونه بودن، آنچنان با دیگران متفاوت است که در آغاز از سوی جامعه رانده میشود و حتی سام او را در کوه و بیابان رها میکند. مادرش در باور و نژاد آنچنان دگرگونه است که حتی مهراب میخواهد برای پیشگیری از جنگ، او را قربانی کند. زایش فرزند نیز نه تنها در شکل دگرگونه است، بلکه شرایط آن هم ویژگیهای یکتایی دارد.
۲- برآمدن آفتاب سپیدهدم ایران، به «صلح» نیاز دارد. فردوسی بزرگ با مصراع «خود و لشکرش سویِ کابل براند»، نشان میدهد که مهراب با لشکرش به کابل بازگشتهاند و با مصراع «برون برد لشکر، به فرخنده فال» نشان میدهد که سام نیز با لشکرش به گرگساران رفته است. با آغاز پادشاهی زال، محیط زابل بسیار صلحآمیز است:
بشد سامِ یکزخم و بنشست زال؛
می و مجلس آراست و بفراخت یال.
۳- شرط دیگر پا به جهان گذاشتن این نشانهی امید ایرانیان، وجود «خرد» است. در زایش رستم، سه نیروی نمایندهی خرد با یکدیگر همکاری میکنند: زال، که میدانیم «به رای و به دانش به جایی رسید» که در جهان بیمانند بود؛ سیندخت، که سام او را «با رای و روشن روان» میداند و مهراب او را «جفت فرخنده رای» میخواند و حتی گفته شده است نامش با «سین» و مرغ دانایی پیوند دارد؛ و سرانجام خود سیمرغ که مرغ دانایی و خرد است. در این میان «کاردپزشک» یا جراح هم موبدی بینادل و چربدست است.
۴- زال به «خرد» آنچنان اعتماد دارد که یک جراحی بدون پیشینه را که میتواند به بهای جان همسر و فرزندش تمام شود، بیهیچ نگرانی میپذیرد. فردوسی نخست زال را «پر از آبْ رخسار و خسته جگر» تصویر میکند ولی در بیت پس از آن، همینکه سخن از سیمرغ به میان میآید، همان زال گریان را با مصراع «بخندید و سیندخت را مژده داد» وصف میکند. او بیدرنگ سفارش و دستور کار سیمرغ را میپذیرد که همسرش زیر کارد جراحی برود و به شیوهای که میتوانیم آن را سزارین یا «رستمزاد» بنامیم، تهیگاهش شکافته شود؛ سر نوزاد تابیده شود و بچهی درشت اندام بیرون آورده شود؛ درزگاه دوخته شود؛ داروی ویژهای ساخته شود؛ آن را همراه با پر مشخصی از بال سیمرغ روی زخم بمالند؛ و مادر یک شبانهروز با می بیهوش بماند. در حالیکه دیگران چنین اعتمادی ندارند و حتی سیندخت ناباورانه میگوید «که کودک ز پهلو کی آید برون»!
۵- با اینهمه دانای توس توجه دارد که این خطرپذیری، مردسالارانه نباشد. از یکسو میگوید رودابه پیش از آمدن سیمرغ و انجام عمل جراحی یا کاردپزشکی، در نتیجهی فشار درد از هوش رفته بود. یعنی بیمار در شرایطی نیست که بتوان با او م کرد و برپایهی خواست خودش رفتار کرد. از سوی دیگر پیش از آن موافقت رودابه را نشان میدهد زیرا او با عشق مادری، این بارداری را به بهای جان خود پذیرفته است و حتی به سیندخت گفته است که زمان مرگم فرا رسیده و از این زایمان جان به در نخواهم برد:
همانا زمان آمدهستم فراز؛
وز این بار بردن نیابم جواز.
۶- خرد سیمرغ در زایش بیاندازه است، ولی در مرگ چنین نیست. او زمانی که برای زادن رستم میآید، بیآنکه از دیگران توضیحی بخواهد، میداند چرا زال او را فراخوانده است؛ میداند که فرزند پسر است؛ و آیندهی او را هم پیشبینی میکند.
اما زمانی که برای مرگ اسفندیار فراخوانده میشود، پرسشهای فراوانی میکند تا بفهمد چرا رستم زخم برداشته است؛ و راهی هم که پیشنهاد میکند همراه با اما و اگر است. میگوید اگر لابهها و پوزشهای تو را نپذیرفت، آنگاه با این تیر گز چشمانش را هدف بگیر و اگر تو در دل حس برتری طلبی نداشته باشی این تیر او را از پا درخواهد آورد.
۷- فردوسی این رسم را که هنوز کمابیش پابرجاست نشان میدهد که بجز همسر، مردان دیگر تا چندی به دیدار مادر و نوزاد نمیروند. مصراع «به کابل درون، گشت مهراب شاد» نشان میدهد که او به زابل و به دیدار دختر و نوهی خود نیامده است. برای سام نیز که به گرگساران رفته است، «یکی کودکی دوختند از حریر» یعنی عروسکی به شکل و اندازهی نوزاد میدوزند و برای او میفرستند. سام تا سن هشت سالگی، رستم را نمیبیند.
????برای شنیدن نوشته، اینجا را کلیک کنید.????
همی خوانَد آن کس که دارد خرَد - شمارهی ۲۰
سیندخت، ضد مردسالاری و نژادپرستی
چاپ شده در رومهی اعتماد در تاریخ ۱۴ آذر ۹۸
نویسنده: علیرضا قراباغی
مدیر گویندگان: همامه زارعیان
گوینده: مژگان معافیان
مهراب کابلی و سام زابلی گرچه به دو فرهنگ و نژاد مختلف و حتی مخالف تعلق دارند، ولی در مردسالاری و نژادپرستی همسانند. آنها برخورد زننده و ناپسندی به جنس «زن» دارند: مهراب آنگاه که از کار دخترش با خبر میشود و احتمال میدهد منوچهر شاه برای پیشگیری از شویی رودابه و زال به کابل حمله کند، دیوانهوار دست به شمشیر میبرد تا دختر خود را بکُشد. او بر این باور است که کار نیاکانش درست بوده و دختری را که زاده میشود، «ببایستش اندر زمان، سر بُرید»! زمانی هم که سیندخت میکوشد جلوی او را بگیرد، همسر خود را به زمین میاندازد و میگوید:
هَمَم بیم جان است و هم جایِ ننگ؛
چرا باز داری سرم را ز جنگ؟
سام هم تا یک هفته از زایمان همسر خود بیخبر است و در آن هنگام که میبیند سراسر همه مویِ فرزند سفید است، او را از آغوش مادر بیرون میکشد و در کوه رها میکند. بعدها زال با گفتن این که «فگندی به تیمار، زاینده را»، این رفتار خشن و بیرحمانهی پدر را به او یادآوری میکند. زمانی هم که سیندخت به صورت ناشناس برای سام هدیههای فراوان میبرد تا نظرش را برگرداند، او از این که یک زن پیامآور باشد در شگفتی فرو میرود و میگوید:
که: جایی کجا مایه چندین بُوَد،
فرستادنِ زن چه آیین بُوَد!
در نژادپرستی نیز مهراب، دستِکم در گفتار با دختر خود، او را پَری و بَرْگوهر، ولی ایرانیان را اهریمن و درخور کشتن میداند:
بدو گفت که: «ای شُسته مغز از خِرَد!
ز بَرْگوهران، این کی اندر خورَد
که با اَهْرِمن جفت گردد پَری؟
که مَه تاج بادت، مَه انگشتری!
گر از دشتِ قحطان سگِ مارگیر
شود مُغ، ببایدْش کشتن به تیر.»
سام هم آنچنان جایگاه ارزشمندی برای پشت و نژاد و گوهر قائل است که برای زادهشدن فرزند سپید موی میگوید «از این ننگ، بگذارم ایرانْزمین»! و حتی زمانی که میخواهد او را از نزد سیمرغ بیاورد، همچنان این دودلی را دارد:
گر این کودک از پاکْ پشتِ من است،
نه از تخم بدگوهرْ آهِرْمَن است
این دودلی را حتی پس از آگاه شدن از دلدادگی زال و رودابه میبینیم زیرا نخستین واکنش او، بدگمانی دربارهی گوهر فرزند خود است:
چنین داد پاسخ که: آمد پدید
سخن هرچه از گوهرِ بد سَزید
سام با پیوند فرزند خود و دختر مهراب همراه نیست زیرا آن دو را از دو نژاد گوناگون، و پیرو دو اندیشهی متفاوت میداند. پس میگوید:
دو گوهر، چو آب و چو آتش، به هم
برآمیختن، باشد از بُن ستم.
مهار گرایشهای نادرست مهراب و سام، در دستان سیندخت چارهگر است. او به همسر درماندهی خود که راه رهایی از حملهی احتمالی منوچهر را در قربانی کردن دختر خود میداند تا بهانهی جنگ از میان برود، نشان میدهد که در دشوارترین شرایط هم راهی برای گفتگو و دستیابی به تفاهم هست. او قهرمانانه جان خود را در دست میگیرد، به دیدن سام میرود، و با کاردانی و منطق، سام را متحول میکند و نشان میدهد ن در حفظ صلح و دوری جامعه از خشکاندیشی، چه نقش بزرگ و تاریخسازی میتوانند داشته باشند. سیندخت به برتری یک نژاد بر دیگری باور ندارد. آنگاه که مهراب با اشاره به پندار جایگاه ارزشی چهار عنصر (به ترتیب: خاک، آب، باد، آتش)، از دید خود یا ایرانیان، آنان را چیره میداند و با غیرممکن دانستن شویی زال و رودابه میگوید:
چنین خود کی اندر خورَد با خِرَد
که مر خاک را، بادْ فرمان بَرَد!
سیندخت گفتاری وارونه دارد و خود را نه خاک، که آتش میداند وهوشیارانه پاسخ میدهد که فریدون هم با همراهی تازیان یمن پایههای شاهی خود را استوار کرد پس دور از خرَد نیست اگر زال هم بخواهد با بیگانه پیوند خویشاوندی برقرار کند:
فریدون به سروِ یمن گشت شاه؛
جهانجویْ دستان همین جُست راه؛
که بیآتش، از آب و از باد و خاک،
نشد تیره رویِ زمین، تابناک.
هر آنگه که بیگانه شد خویشِ تو،
شود تیره، رایِ بداندیشِ تو.
سیندخت پایگاه قدرت شاهان را چندگونگی و تکثر مردمانی میداند که در قلمرو آنان میزیند. بیت پایانی بسیار خردمندانه و صلحدوستانه و ضد نژادپرستی است. سیندخت با سام هم همین برخورد را میکند و با تکیه بر دگرگونه بودن مردم و پیروی مردم کابل از آیین برهمن، به او میگوید این که گناه نیست زیرا خدای همهی جهانیان یکی است:
سرِ بیگناهانِ کابل چه کرد،
کجا اندر آورْد باید به گرد!
از آن ترس کو هوش و زور آفرید؛
درخشنده ناهید و هور آفرید.
نیاید چنین کارش از تو پسند؛
میان را به خونِ برهمن مبند.
اگر ما گنهکار و بدگوهریم؛
بدین پادشاهی نه اندر خوریم،
من اینک به پیشِ تواَم، مستمند؛
بکُش کُشتنی، بستنی را ببند.
دل بیگناهانِ کابل مسوز!
کز آن، تیرگی اندر آید به روز.
سام در برابر منطق، جانفشانی، و دفاع دلاورانهی او از مردم کابل، سرانجام متحول میشود و به حرف زال خردمند میرسد که دیدگاه پدر را دنبالهی همان نگرشِ تک بُعدی دانسته بود و در آخرین دیدار گفته بود:
تو را با جهانآفرین است جنگ،
که: «از چه سیاه و سپید است رنگ!»
اکنون سام هم بدون آنکه هنوز موافقت منوچهر را بهدست آورده باشد، شویی رودابه و زال را میپذیرد، تکثر و دگرگونه بودن انسانها، باورها، و نژادها را بخشی از سامان هستی میداند که پایهی داوری شایست و ناشایست نمیتواند باشد. او به سیندخت پاسخ میدهد:
شما گرچه از گوهری دیگرید،
همان تاج و اورنگ را درخورید.
چنین است گیتیّ و ز این ننگ نیست:
اَبا کردگار جهان جنگ نیست.
????برای شنیدن نوشته، اینجا را کلیک کنید.????
شاهنامهخوانی از زبان فردوسی خردمند - شمارهی ۳۹
پیوند شویی رودابه و زال
چاپ شده در رومهی ستارهی صبح در تاریخ ۶ آذر ۹۸
نویسنده: علیرضا قراباغی
گوینده: مریم غریبوند
موسیقی: نوکتورن دو، شوپن
پس از آن که منوچهر شاه، شایستگی و خردمندی زال را به موبدان نشان داد و زمینه را برای موافقت عمومی با پیوند دو فرد از نژاد و پیشینه و باور متفاوت فراهم آورد، جشن بزرگی با حضور همهی دانایان و گُردان به افتخار زال برگزار شد. فردوسی شمار حاضران در این جشن را با آوردن «همه انجمن»، «گردان همه» نشان میدهد و مانند روزگار ما که گاه فردی سوییچ سواریهای مهمانان را در اختیار دارد و در پایان مراسم، خودرو هر فرد را برای رفتن او به محل مهمانی میآورند، در این بیت همین شیوه را نشان میدهد:
خروشیدنِ مردِ بالایْخواه،
یکایک، برآمد ز درگاهِ شاه.
«بالا» به معنای اسب است و «مردِ بالایْخواه» همان کسی است که با «خروشیدن» و فریاد خود، از خدمتکاران میخواهد که اسب هر یک از بزرگان را آماده کنند و بیاورند. در فردای این جشن بزرگ، زال گمان میکند زمان بازگشت به نزد همسر آیندهاش فرا رسیده است. او همان روز که به پایتخت آمده بود، پاسخ دلخواه خود را دریافت کرده بود و شاه با عقب نشینی از حکم پیشین خود دربارهی حمله به کابل، به زال گفته بود که تو را به خواسته و آرزویت خواهم رساند. پس زال که با پیچیدگیهای ت آشنا نیست و گمان میکند موافقت منوچهر کافی است و معنای این تعلل و درنگ را در نمییابد، فردای جشن، «چو برزد زبانه ز کوه آفتاب»، همان بامداد با بیقراری پیش منوچهر میرود و زبان برمیگشاید:
به شاه جهان گفت که: «ای نیکخوی!
مرا چهرِ سام آمدهست آرزوی.»
ولی منوچهر میداند که اقناع دیگران، هنوز به کارهای دیگری نیاز دارد. با شوخ طبعی به زال میگوید تو دلت برای رودابه تنگ شده است، چرا بهانهی سام را میگیری!
بدو گفت شاه: «ای جوانمردِ گُرد!
یک امروز نیزت بباید شمُرد.
تو را بویهی دختِ مهراب خاست؛
دلت را هُشِ سام و زابل کجاست؟»
آنگاه میدان زورآزمایی میآراید و پهلوانی زال را به رخ گُردان میکشد و همهی بزرگان به دلاوری و برتری زال گواهی میدهند. اکنون دیگر زمینه آماده شده است و منوچهر در نامهای به سام مینویسد که آرزوهای زال را برآورده کردم.
زال پیش از رسیدن خود، پیک بادپایی به نزد سام میفرستد و خبر بازگشت شادکامانهی خود را به پدر میدهد. نکتهی درخور توجهی است که در تمام این چند روز که زال از موافقت منوچهر خبر دارد و حتی اکنون که نامهی او را دریافت کرده است، پیک ویژهای برای کابل و به نزد رودابه نمیفرستد و در انجام شیوهی مرسوم خواستگاری، شکیباست. این سام، پدر داماد است که خبر را به مهراب، پدر عروس میرساند. او هم به سیندخت مژده میدهد و از درایت همسر چارهگر خود سپاسگزاری میکند. مادر به دختر خود در این همسر گزینی آفرین میخواند و میگوید که عشق، همهی ناهمواریها را هموار میکند و ایستادگی بر سر گزینش درست همسر، مخالفتها را در هم میشکند:
زن و مرد را، از بلندیْ منش،
نباید به گیتی ز کس سرزنش.
سویِ کامِ دل تیز بشتافتی؛
کنون هرچه جُستی، همه یافتی.
در پس این بیتها، پوزش خواستن مهراب از سیندخت و سیندخت از رودابه نهفته است. همهی آنان در برابر نیروی عشق، صداقت، صمیمیت و پیگیری تا پای جان دو دلداده، تسلیم شدهاند. سام نیز هنگامی که زال میرسد، آمدن سیندخت را برای او باز میگوید و با شادمانی تعریف میکند که به پیمانش با زال وفادار بوده و حتی پیش از آن که نظر منوچهرشاه آشکار شود، با سیندخت در سه زمینه به توافق رسیده است: به جنگ کابل نرود؛ دو دلداده را به هم برساند؛ و دعوت آنان به مهمانی را بپذیرد. این گفتار، تحول کامل سام را نشان میدهد. او برای نخستین بار، مهراب دگراندیش را نه دشمن و خویش اژدها، بلکه «آزاده» میخواند و با اشاره به دعوتی که کابلیان کردهاند، از زال میپرسد:
کنون چیست پاسخ، فرستاده را؟
چه گوییم مهرابِ آزاده را؟
طبیعی است که زال سر از پا نمیشناسد. فردوسی مراسم و چگونگی برپایی جشن ازدواج را با جزئیات بازگو میکند. از جمله این که خانوادهی داماد به کابل میروند؛ خانوادهی عروس به پیشباز میآیند؛ کابل را آذین میبندند؛ رامشگران در شهر مینوازند؛ دو پدر یکدیگر را در آغوش میگیرند؛ سام رونما میدهد و عروس خود را که در «خانهی زرنگار»، به زیبایی تمام آرایش شده است میبیند؛ برپایهی آیین و کیش پیمانی میان سام و مهراب بسته میشود؛ عروس و داماد را روی یک تخت کنار هم مینشانند؛ بر سرشان نثار میریزند؛ هدیهها و گنجهای فراوان عروس در دفتری نوشته میشود؛ هفت شب و هفت روز پایکوبی و شادمانی میکنند؛ پس از آن نیز سه هفته سام در کاخ شاه کابل مهمان است و پس از یک ماه، همراه با عروس و خانوادهی عروس به سیستان میروند؛ در آنجا نیز سام سه روز جشن میگیرد و سرانجام پادشاهی را به زال میسپارد و خود رهسپار گرگساران میشود.
????برای شنیدن نوشته، اینجا را کلیک کنید.????
همی خوانَد آن کس که دارد خرَد - شمارهی ۱۹
سامانهی کارآمد خبری
چاپ شده در رومهی اعتماد در تاریخ ۱۳ آذر۹۸
نویسنده: علیرضا قراباغی
گوینده: ناهید اردشیرزاده
موسیقی: سمفونی شماره پنج بتهوون
یکی از نکتههای ظریفی که فردوسی در شاهکار خود نشان میدهد، وجود سامانهی خبرگیری و خبررسانی بسیار توانمند و کارا در آغاز شاهنامه، و نبود چنین سیستمی در آخر شاهنامه است. فردوسی نشان میدهد که در ایران کهن، ستارهشناسی و پیشگویی آینده برپایهی حرکت ستارگان، شیوهای برای اقناع جامعه و یا روحیه دادن به مردم و سپاهیان بوده است ولی در عمل، کارها برپایهی به دست آوردن بسیار دقیق خبرها، و رساندن شتابان آن به مقام تصمیم گیرنده انجام میشده است. چیزی که گستردگی «چشم و گوش شاه»، و «چاپار» کارآمد دوران هخامنشیان را به یاد میآورد. ولی هرچه به پایان دوران ساسانیان نزدیک میشویم، بیخبری از جهان و اطرافیان، و تکیه بر رمل و اسطرلاب و پیشگویی ستارهشناسان بیشتر میشود و این بیت انتقادی دیباچهی شاهنامه را به یاد میآورد:
که: «گیتی به آغاز، چون داشتند
که ایدون به ما خوار بگذاشتند؟»
در زمان یزدگرد، عمر خلیفهی دوم، سپاه سعدِ وَقّاص را به جنگ ایران میفرستد. یزدگرد بر این باور است که:
انوشیروان دیده بُد این به خواب
کز این تخت، بپراگَنَد رنگ و آب
ولی رستم فرخزاد را به رویارویی سعد میفرستد. رستم فرخزاد پس از مدتی جنگ، روحیهی خود را از دست میدهد:
همی گفت ک: «این رزم را، روی نیست؛
رهِ آبِ شاهان، بدین جوی نیست.»
بیاورد صُلّاب و اختر گرفت؛
ز روزِ بلا، دست بر سر گرفت.
دگر گفت ک: «از گردشِ آسمان،
پژوهنده مردم شود بدگُمان.
ز چارم، همی بنگرد آفتاب؛
کز این جنگ، ما را بد آید شتاب.
ز بهرام و زهره ست، ما را گزند؛
نشاید گذشتن ز چرخِ بلند.
همان تیر و کیوان برابر شدهست؛
عطارد به برجِ دوپیکر شدهست.
شگفت تر آنکه یزدگرد، برای رهایی ایران به سوی ماهوی سوری میرود و به یاری او امید دارد.
شهنشاه از این خود کی آگاه بود،
که ماهویِ سوریْش بدخواه بود.
به زودی به ناگزیر از دست ماهوی میگریزد و به آسیابی پناه میبرد و به دست آسیابان بیرحمی که به او پناه داده است، به قتل میرسد.
ولی آغاز شاهنامه، حال و هوای دیگری دارد. کاوه از مخفیگاه فریدون با خبر است. خبر سرنگونی ضحّاک در بیتالمقدس به هنگام به فرانک میرسد. فریدون حتی از پشت پردهی شاه یمن و وضعیت دخترانش باخبر است. قارن ویژگیهای دژ الانان را میشناسد. در آغاز بخش حماسی، فردوسی بزرگ نشانههای بیشماری برای خواننده میگذارد تا کارآمدی این سامانهی خبری را ببیند. زال را از نزد سیمرغ آوردهاند، ولی همزمان منوچهر شاه که در کنار دریای گیلان است، باخبر میشود. این همزمانی را فردوسی با واژهی «یکایک» نشان میدهد:
یکایک، به شاه آمد این آگهی،
که: «سام آمد از کوه، با فرّهی».
منوچهر درخواست میکند که زال را نزد او بیاورند، «وز آنجا، سوی زابلستان شود». بعدها زمانی که زال در کنار کابل اردو میزند و با مهراب آشنا میشود، یکی از نامداران ایران آنچنان به توصیف همهی ویژگیهای رودابه میپردازد که گویی او را به اندازهی خویشاوندان نزدیک خود میشناسد.
بیتهای پس از دیدار زال و رودابه، نکتهی ظریفی دارد:
چو خورشید تابان برآمد ز کوه،
برفتند گُردان همه، همگروه.
بدیدند مر پهلوان را به گاه؛
وز آن جایگاه، برگرفتند راه.
همهی پهلوانان بامداد بررسی میکنند که آیا زال بر تخت نشسته است؟! به سخن دیگر، آنها به زال میفهمانند که متوجه غیبت دیشب او شدهاند! برای همین پس از رفتنشان، زال دوباره و بیدرنگ همهی بزرگان را فرا میخواند و راز خود را آشکار میکند زیرا میداند که دیگر تکرار دیدار پنهانی با رودابه امکانپذیر نیست!
ولی فردوسی نشان میدهد که کابل دارای چنین سیستم خبری کارآمدی نیست: زال با موبدان و دانایان گفتگو میکند، نامه ای برای سام میفرستد، سام با ستاره شناسان م میکند، پاسخ سام را پیک به زال میرساند و بانوی میاندار، خبر را به رودابه میگوید. تازه آن زمان است که سیندخت به صورت اتفاقی و نه سازماندهی شده، از راز دو دلداده با خبر میشود.
ولی خبررسانی سامان یافته را در همه جا در میان ایرانیان میبینیم. سام تصمیم میگیرد از گرگساران به نزد منوچهر برود، پیش از رسیدن او، خبررسان منوچهر میرسد و گزارش میدهد! شاه پیشدستی میکند تا سام فرصت طرح چنان موضوعی را نداشته باشد، و از او میخواهد به کابل حمله کند.
سام هنوز به کابل نرسیده است، ولی زال از برنامهی او آگاه میشود و از کابل بیرون میرود تا جلوی حملهی سام را بگیرد! زال هنوز در راه است ولی خبررسان سام، پیشتر به او آگاهی داده است! این سیستم خبرگیری و خبررسانی کارآمد، یعنی ترکیب «چشم و گوش شاه»، و «چاپار» را در همهی بخشهای شاهنامه میتوان دید.
در مورد ستاره شناسی نیز برخلاف روش خرافی پایان دورهی ساسانیان، میبینیم که زال موبدان را فرا میخواند ولی به آنها میفهماند که داوری آنان یا راز ستارهها دربارهی درستی و نادرستی پیوند با رودابه را نمیخواهد بلکه در پی پیشنهاد عملی برای سروسامان گرفتن این پیوند است. منوچهر نیز پیش از فراخواندن ستارهشناسان، تصمیم خود را دربارهی شویی زال و رودابه گرفته و موافقت خود را به آگاهی زال رسانده است. ولی چند روزی صبر میکند تا ستارهشناسان همان نظر را اعلام کنند، موبدان به هوش و خردمندی زال اعتراف کنند، و پهلوانان به جایگاه بالای زال در زورآزمایی ها پی ببرند. به سخن دیگر، منوچهر میکوشد همگان را نسبت به درستی تصمیم خود قانع کند. حتی سام هم که با ستاره شناسان م کرده بود، نظر آنان را حجّت نمیداند زیرا در هیچ جای نامهای که به منوچهر مینویسد، نمیگوید که ستاره شناسان هم با این پیوند همنظر بودهاند.
????برای شنیدن نوشته، اینجا را کلیک کنید.????
همی خوانَد آن کس که دارد خرَد - شمارهی ۱۸
فرقهسازی با شاهنامه
چاپ شده در رومهی اعتماد در تاریخ ۶ آذر ۹۸
نویسنده: علیرضا قراباغی
گوینده: عصمت صالح خرمآبادی
روی آوردن هرچه بیشتر هممیهنان بهویژه جوانان به شاهنامهخوانی، جای شادمانی بسیار دارد. این گسترش روزافزون نشان میدهد که مردم ما بیش از پیش به توخالی بودن شعارهای فریبندهی جهانوطنی آگاه میشوند. گسترش شاهنامهخوانی نشانهی گسترش این گرایش به شناخت خود و پایبندی بیشتر به منافع ملی است. گویی مردم ما با دیدن سرنوشت کشورهای همسایه در سالهای اخیر، بیش از پیش به اهمیت ایران عزیز و به درستیِ شعار «ایران برای همهی ایرانیان» پی بردهاند و با روی آوردن به کتابی که خردمند توس در آن اسطورهها و فرهنگ و تاریخ و واژگان این سرزمین را پاس داشته است، نشان میدهند که میدانند سرنوشتشان با هم گره خورده است.
ولی شوربختانه گروههایی از شاهنامهخوانان آگاهانه یا ناآگاهانه میکوشند زیر پوشش شاهنامه، فرقه سازی کنند و در سویی گام برمیدارند که وارونهی خواست فردوسی بزرگ بوده است و شاهنامه را که بیش از هرچیز بر خرَد، انسان، ادب، صلح، ایران، فرهنگ ملی، و آزادیخواهی تکیه دارد، از این مفاهیم تهی کنند. کجرویهایی که میکوشد خرافات، نژادپرستی، جنگ طلبی، شاهدوستی، و یا مفاهیم امروزین مذهبی و عرفانی را به شاهنامه تحمیل کند، با روح این اثر بزرگ بیگانه است. یکی از این کجرویها، سره نویسی و جایگزینی واژههای فارسی به شکلی تندروانه و ساختگی است. کسی که در گفتار روزانهی خود مانند دیگران واژههای گوناگون را بهکار میبرد، هنگامی که به شاهنامهخوانی میرسد ناگهان چنان واژههایی را بهکار میگیرد که خواننده ناگزیر چند بار آنها را زیر و رو میکند تا شاید دریابد نویسنده چه چیزی میخواسته بگوید! این دوستان توجه نمیکنند که زبان، ابزاری برای اندیشیدن، و نیز مبادلهی اندیشههاست. اگر قرار باشد به شیوهای سخن بگوییم که شنونده منظور را در نیابد، نه تنها فارسی را زنده نکردهایم، بلکه کارکرد و نقش اصلی زیان را هم کُشتهایم!
کسانی حتی در شیوهی نوشتن واژهها نیز سلیقهی شخصی خود را بهکار میبرند و توجه ندارند که برخوردهای سلیقهای، تنها به آشفته بازار موجود دامن میزند. شگفت اینکه این سنت شکنان، گاه از سنت گرایان خشک اندیش تر هستند. اگر بارها گفته شود که «سپاس» همان «سه پاس» نیست؛ از «اندیشهی نیک، گفتار نیک، کردار نیک» گرفته نشده است؛ «سه پاس تو چشم است و گوش و زبان» از سه نگهبان جان میگوید که همه زیرمجموعهی خرد هستند و به روش علمی در شناخت اشاره دارد؛ «سه» و «پاس» در زبان پهلوی به همین شکل امروزی ولی سپاس به شکل «سْپاس» بهکار میرفتهاند؛ اگر بپذیرند، در پاسخ از روی عادت، «سه پاس» خواهند نوشت!
یکی دیگر از چهرههای این فرقهسازی، تلفظ است. دوستانی هستند که سفارش میکنند شاهنامه با تلفظ معیار، که آن را چیزی نزدیک به گویش فارسی در تهران مینامند، خوانده نشود، بلکه خوانش آن به گویش خود فردوسی نزدیک باشد. این عزیزان، خوانشی نزدیک به پارسی میانه را بهترین معیار برای تلفظ درستی میدانند که واژهها را باید چنان خواند. در پاسخ به این دوستان باید گفت گویش رسمی، با گویش تهرانی تفاوت دارد و با دامن زدن به هیجانِ گریز از مرکز هم خدمتی به ایران نمیکنیم. هر کشوری یک گویش رسمی معیار دارد که پشتیبانی از آن، به وحدت ملی یاری میرساند. این موضوع منافاتی با ارج گذاشتن به گویشها و زبانهای دیگر کشور و تقویت آنها در چارچوب محلی و ایالتی ندارد و این دو کار، همزمان با هم میتوانند به غنای فرهنگی کشور کمک کنند. همچنان که پرداختن به فولکلور گروههای قومی و زبانی هر کشوری، با حفظ و پرورش گویشها، ضربالمثلها، داستانها، باورها، موسیقی و رقص و آوازها، صنایع دستی، لباسهای محلی، غذاها و مانند آن میتواند چهرهی زیباتری از تنوع فرهنگی یک کشور به دست دهد. ولی هیچیک از اینها را نباید با خوارداشت گویش معیار و رسمی همراه کرد. گذشتگان ما قرنها در ایران عزیز، زبان رسمی را پاس داشتهاند و برای نمونه شاعران ترک زبان، شعرهای بسیار زیبا و دلنشینی به فارسی سرودهاند.
از آن گذشته، چرا باید شعرها را به گویش زمان شاعر خواند؟ مگر دربارهی رودکی و دیگر شاعران چنین میکنیم؟ یک زمان کاری دانشگاهی و در چارچوب محدود پژوهشی انجام میشود که در آن زمان «یَک» میگفتهاند یا «یِک» کاربرد داشته است. ولی بیرون از آن چارچوب، چرا باید شاهنامه را به گویش امروزی و رسمی نخواند؟
این دوستان کلیدی هم به دست میدهند: شاهنامه را به گویشی بسیار نزدیک به گویش امروزهی فارسی افغانها و تاجیک ها بخوانیم! برپایهی پژوهشهای این بزرگواران، برای نمونه باید چنین خواند:
تا این سَخُن از مردِ کَهُن گفت بَدو،
سَوگند به فردَوس که پَیگیری کرد
آیا هدف فردوسی بزرگ این بوده است که در برابر پویایی زبان بایستد؟ آیا بهراستی اگر گویش تاجیکها را جایگزین گویش معیار ایران کنیم، خواست فردوسی را برآوردهایم؟ مگر خود فردوسی تلاش میکرد زبان پیش از زمان خود را زنده کند؟ آیا در شاهنامه بجز زمانی که «بیوَر» را معنی میکرد، جای دیگر آن واژه را بهجای «ده هزار» بهکار برده است؟ و مگر نه آنکه شاهنامه برای همهی ایرانیان نوشته شده است؟ آیا این فرقهسازی؛ بزرگ کردن خود؛ و دور کردن مردم از شاهکار فردوسی نیست که وانمود کنیم شاهنامه را باید به زبانی ویژه خواند که هرکس نتواند با آن ارتباط برقرار کند؟ آیا این همان فرقه سازی نیست که بعضی پیروان ادیان کردهاند و برای نمونه با زبان لاتین وردهایی میخوانند که اروپاییان امروزه چیزی از آن سر در نمیآورند ولی برای خوانندهی دعا نوعی تشخص و خودبرتربینی بهوجود میآورد؟ و اگر در برابر تغییرات زبان و گویش در طول زمان بایستیم، آیا شاهنامه را در دههها یا سدههای آینده به چنین سرنوشتی محکوم نکردهایم؟
درباره این سایت